۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

عدم محبوبیت یا انتظارات بیجا

سرشان را برده بودند زیر میز و کرکر می خندیدند. فکر کردم دوباره از آن پیامک های غیربهداشتی است که چون من را نمی خنداند، از من پنهانش می کنند. با شیطنت از پشت، سرک کشیدم. داشتند با یک کارت دعوت کلنجار می رفتند تا کشف کنند که چطور بسته می شود. سعی کردند پنهانش کنند. ولی دیر شده بود. خودم را عقب کشیدم. گفتند، گفته مثل یک محموله ی قاچاق باید رد و بدل شود. نیازی نبود توضیح دهند. قلبم زودتر از این توضیحات شکسته بود! باورم نمی شد مرا به عروسیش دعوت نکند و مثلا بغل دستی ام را که با او هم رابطه ی خاصی بجز همکاری ندارد را دعوت کرده باشد. ولی دعوت نشده بودم. مدتی مبهوت نشستم. خیلی عجیب نبود که دعوت نشوم ولی عجیب بود که خیلی های دیگر را دعوت کرده بود. این اولین بار نبود که با این حس مواجه می شدم: عدم محبوبیت!
بارها این حس را در برابر صمیمی ترین دوستانم هم داشته ام. حسی که از بچگی داشتم. من آدم محبوبی نبودم و همیشه مرا به دلیلی می خواسته اند که در درون من نبوده. مثلا شاگرد اول بوده ام، درس خوان بوده ام، آشپزی ام خوب بوده، استاد دوستشان بوده ام، تخصص خاصی داشته ام، ....
همسرم همیشه می گفت آنقدر رابطه هایت کج و کوله اند که همیشه بیش از حد از دوستانت متوقعی و همیشه از آنها می رنجی. راست می گفت. باید رابطه هایم را تعدیل کنم. نباید از هیچ کس انتظار داشت. مشکل از ضعیف بودن فردیت در من است نه از بدی آدم ها یا دوستانم و نه از محبوب نبودن من یا هر برچسب دیگری.
راه فردیت از کجا شروع می شود؟چطور باید قوی تر شوم؟

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

دیگران


چراغ ها خاموش شدند. با وجود صدای بد و زنگ بلندگوی خراب، توانستند به سرعت تمرکز کنند، چادر سیاهشان را روی صورت بکشند و آماده شوند برای گریستن. تمام مدت به آن دختر سی ساله ی عقب مانده نگاه می کردم که چقدر این مراسم را خوب اجرا می کرد. زودتر از رسیدن به صحرای کربلا، گریه اش شروع شد. فکر می کردم که از "لب تشنه" و "سر بریده" چه تصویری دارد که اینطور ضجه می زند. کم کم فضا سنگین تر می شد و من باید از خودم واکنشی نشان می دادم. همه ریتم گرفته بودند به سینه زنی. آرام دستم را بلند کردم به نشانه ی کوبیدن روی پا. از خودم و تمام آدم های آن جمع متنفر بودم.
آیا این تنها جایی است که ریا می کنم؟
از شهر خودم گریختم تا خودم باشم. حالا می بینم که با این شیوه ی زندگی، گریختن از این فضاها ممکن نیست. تا روح کوچکم، نتواند طردشدگی را تاب بیاورد، هرگز خلاص نخواهم شد. من یکبار توانسته بودم قید محبوبیتم را در فامیل و خانواده ی خودم بزنم. "محبوبیت" را معامله کردم با "خودم بودن". اما می بینم که بعد از 6 سال، هنوز هم در آن چرخه ام. در خانواده ی همسر، در جمع دوستان، در محیط کار... هنوز نتوانسته ام این قدرت را بیابم که بگذرم از تحسین ها و تکفیرهای دیگران.
من سد بزرگ روحم را یافته ام، مدتهاست که می دانم: دیگران در من بزرگتر از خودم اند.

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

آن مرد محترم، زن محترم، آن مرد عاقل، زن عاقل

شنیدم که چنان سیلی ای به صورت همسرش زده که گوشش آسیب جدی دیده. بار اول نبوده. جایی که از هتاکی و جیغ و فریاد عبور کرده بودند و دقیقا هفته ی پیش پنجه در گلویش انداخته به قصد کشت! مرد محترم؛ زن محترم؛ مرد عاقل؛ زن عاقل!
گاهی فکر می کنم که چه شد که آنها، اینطور نفرت تلبار کردند در زندگیشان. حالا من این بین چه کاره ام که بخواهم شکستگی های آن زندگی را بند بزنم و بگویم "نه! شما می توانید!"
صادق باشیم با خودمان! گاهی در زیر تمام آن دوستت دارم ها، داریم تخم نفرت می کاریم. گاهی نزدیکی هایمان، تجاوز است. و مشاوره هایمان امر و نهی و غر زدن.
همین می شود که ناگهان خودمان را در دعوایی می بینیم که از یک مرد محترم، یک زن محترم، ... بعید است.

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

پیری

مدتی است که به ساعت پیری می اندیشم. حتما بارها به چهره ای پیر نگاه کرده اید. برایم غیرقابل تصور است که بتوانم چنین فصلی از زندگی را تحمل کنم. هنوز از سی نگذشته ام ولی احساس پیری می کنم. تعجب می کنم از پیرهایی که از مرگ می ترسند.
امروز صبح پیرمردی را دیدم که می دوید برای حفظ سلامتی! به خودم نگاه کردم. چقدر سلامتی ام برایم مهم است که صبح زود بلند شوم و در پیاده روهای کثیف یک شهر بی ریخت(!!!) بدوم؟!!!
حالا با این تناقض چه کنم: من از پیری و بیماری وحشت دارم ولی تمام نیروی جوانی و سلامتی ام را دارم برای روز مبادا و پیری و ازکارافتادگی پس انداز می کنم
؟؟؟

دختر دایی گمشده

داشتم وبلاگ می خواندم. نوشته بود "دختر دایی گمشده.." و این ترانه را تا انتها بازخوانی کرده بود. بی اختیار ریتم ترانه را زمزمه کردم. آهی کشید. نگاهش کردم. از آن آه های نوستالژیک! حوصله نداشتم بپرسم چی شده؟ می دانستم حداقل یک ربع راجع به خاطرات نوستالژیکش از "دختردایی" داد سخن خواهد داد. ولی او شروع کرده بود. عاشق پسر عمه اش شده بود که برایش این ترانه را می خوانده. چون یکبار توی چشمم نگاه کرد و این ترانه را خواند پس حتما عاشقم بوده. آه!...
حالا 11 سال است که ازدواج کرده ولی نه با پسر عمه اش و حالا آه می کشد برای شنیدن "دختر دایی گمشده" از زبان یک پسر عمه ی عاشق!
به گمانم همین یک حس نوستالژیک می تواند باعث خیلی از احساس شکست ها و خیانت ها و ...
به همین سادگی!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

تنهایی

اولش خیلی عصبانی بودم. من در یک اتاق در طبقه سوم و او تنها در اتاقی دیگر در طبقه دوم. خبلی از وسایلمان مشترک بود که باید جدایشان می کردیم. ورود ما به طبقه دوم ممنوع بود و آنها هم راهی به طبقه سوم نداشتند. هفته ای یک شب. و حالا 10 شب تنهایی داشته ام.
آخرین بار مزایای این تنهایی ها را درک کردم. توانستم دست از غر زدن بردارم و ببینم که در این شبها بود که به خودم و برنامه هایم بیشتر فکر کرده ام؛ بعد از مدتها دل سیری غروب سرخ آفتاب را تماشا کردم؛ در سکوت شبها از هوای خنک و مهتاب روشن لذت بردم؛ کتاب خواندم و فیلم دیدم و ...
حالا فکر می کنم که این شبها خیلی از لذتهای دوران مجردی و تنهایی را برایم تازه کرده است....

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

دریا باش

-"چه مشکلات کوچکی داری تو زندگیت!"
داشتم برایش تعریف می کردم که همکارم یک هفته است از من خواسته که از نظر مکانی، جابجا شویم. محل نشستنم را دوست دارم. جای دنج و راحتی بود و احساس امنیت می کردم. هیچ کسی نبود که مانیتورم را دید بزند. و مانیتور هیچ کسی تمرکزم را بهم نمی زد. اما همکار فوق الذکر، با همکار بغل دستی اش، تنش دارد و دیگر تحمل ندارد پیش او بنشیند. اینکه می گویم تحمل ندارد یک چیزی است فرای آنچه می توانید تصور کنید. یک هفته است که مدام استرس دارد. من می دانم که با تغییر جا اساس مشکلش حل نمی شود. اما او اصرار دارد که تغییر برایش خوب است. بهر حال مجبور شدم برای آرامش خودم و رهایی از زیر بار تحمل ناپذیر التماس هایش، جای نازنینم را دو دستی به او بدهم.
حالا خیلی خیلی ناراحتم. و دوستم می گوید "چه مشکل کوچکی"
موافقم. واقعا کوچک است. دوست ندارم که خودخواهی های دیگران تا این اندازه تحت تاثیرم بگذارد. اما واقعا دوست ندارم آنقدر کوچک باشم که نتوانم از خودخواهی هایم برای راحتی و آرامش دیگری بگذرم.هرچند که آن دیگری هیچ اهمیتی در زندگیم نداشته باشد. این آن چیزی است که حالا ناراحتم کرده.
اینکه خیلی خیلی کوچکم. اینکه بسیار کینه توزم. و نامهربان.
خلوتی دلم می خواهد
خلوتی تا اینهمه آشفتگی و نامهربانی را از خودم دور کنم.
دلم دریا می خواهد. ساعتها بنشینم و با بزرگی و آرامشش، جان بگیرم